█▓▒░داســــتـانــــــــیــ و فـلســـــــفــــیـــ░▒▓█

فـــقـــطـــ زیـــبــایـــیـــ

پیر مرد عاشق به زنش گفت : بیا یادی از گذشته های دور کنیم . من میرم توکافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم

حرفای عاشقونه بزنیم ......

پیرزن قبول کرد.

فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.


وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.

ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!!

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:, ساعت 13:50 توسط pardis |