Photobucket







چهار شنبه 8 آبان 1392 | 20:58 |

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش …
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت …

 

طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد …

 

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه …
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر …
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره …

 

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت …
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت …
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست
و منتظر شد تا مرگ بیدار شه …

 

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!



چهار شنبه 8 آبان 1392 | 20:58 |

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﻋﻘﺮﺑﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﺏ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﯿﺰﻧﺪ،ﺍﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻋﻘﺮﺑ  ﺮﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺮﺏ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ .
 ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻋﻘﺮﺏ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ،ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺮﺏ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ .
 ﺭﻫﮕﺬﺭﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﻋﻘﺮﺑﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﯿﺶ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯿﺪﻫﯽ؟
ﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺍﯾﻦ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﻋﻘﺮﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﯿﺶ ﺑﺰﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯﻡ

.
.
.
.


ﺭﻫﮕﺬﺭ ﮔﻔﺖ : ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ ﺗﺎ جونت درآد!



چهار شنبه 7 آبان 1392 | 20:55 |

ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ
ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ
ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ
ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ
ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ ... ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ
ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ
ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ



چهار شنبه 8 آبان 1392 | 20:13 |

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟



شنبه 13 مهر 1392 | 19:48 |
خواهشا بعد خوندنه اين متن يه كم فكر كنيد.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

 


ﺗﻘﺼﯿﺮﻩ ﻣﺎ ﻧﯿﺴـــــﺖ!!!
ﻣﻘﺼﺮ ﺷﻤﺎ ﭘﺴــــﺮﺍﯾﯿﺪ!!!
ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﭙﺴﻨﺪﯾﺪ
ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﺩﻡ ﻣﯿﺰﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﮐﻪ ﻋﻤﻠﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﻗﺶ
ﻣﯿﺮﻩ ﻣﯿﮕﯿﺪ ﺟــــﻮﻥ ﭼﻪ ﺩﺍﻓــــﯽ !!!
ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺧﻮﺩﺗﻮﻧﻪ ﻟـــﯿﺎﻗــــﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ
ﻫﻤـــﯿﻦ ﺷﻤـــﺎ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﯿﺪ
ﺍَﻣـــــــــــــــﻞ !!!
ﺗﻘﺼﯿﺮ ﻣــــﺎ ﻧﯿﺴــــﺖ
ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﺭﺷﺪ ﻧﮑـــــﺮﺩﯼ ...
ﺩﺧــــﺘﺮ ﭘــــﺎﮎ ﻭ ﺳــــــﺎﺩﻩ ﺯﯾـــــﺎﺩ ﻫـــــــﺲ
ﺗـــــــﻮ ﭼﺸــــــﻤﺎﺕ ﮐـــــــﻮﺭ ﺷﺪﻩ !!!!


یک شنبه 13 مرداد 1392 | 11:50 |

یه خانومی واسه تولد شوهرش پیشنهاد داد که برن یه رستوران خیلی شیک ...

وقتی رسیدن به رستوران , دربون رستوران گفت: سلام بهروز جان ... حالت چطوره ؟؟؟

زنه یه کم غافلگیر شد و به شوهره گفت : بهروز , تو قبلا اینجا بودی ؟؟

شوهر: نه بابا این یارو رو توی باشگاه دیده بودم ...

وقتی نشستن , گارسون اومد و گفت : همون همیشگی رو بیارم ؟؟؟

زنه یه مقدار ناراحت شد و گفت : این از کجا میدونه تو چی میخوری ؟؟؟

شوهر : اینم توی همون باشگاه بود یه بار وقت خوردن غذا منو دید ...

خواننده رستوران از پشت بلندگو گفت : سلام بهروز جان ... آهنگ مورد علاقتو میخونم برات ....

زنه دیگه عصبانی شد و کیفشو برداشت از رستوران اومد بیرون.

شوهره دوید دنبالش . زنه سوار تاکسی شد ....

بهروز جلو بسته شدن در تاکسی رو گرفت و خواست توضیح بده که حتما اشتباهی پیش اومده و منو با یکی دیگه اشتباهی گرفتن ....

زنه سرش داد زد و انواع فحشا رو بهش داد ...

یهو راننده تاکسی برگشت گفت : بهروز...! اینی که امشب مخشو زدی خیلی بی ادبه ها ....!!



یک شنبه 30 تير 1392 | 11:49 |

راننده: آقا لطفاً پول خورد بدین! ربع سکه! نیم سکه! ندارین؟…
مسافر: شرمنده، من فقط طرح قدیم دارم!
راننده: این تراول مال کی بود؟ آقا گوشه نداره! لطف کن عوضش کن!… این میلیونی رو کی داد؟! من که گفتم خورد ندارم!…
مسافر: آقا من هر روز دارم این مسیرو می‌آم! روزی صدهزارتومن گرون می‌شه! شما دویست تومن گرونش کردین؟!
راننده: خانوم کرایه‌ش همینه! قبل از پل هشتصد تومن، بعد از پل یه میلیون. اینجا تعرفه‌ش تو موبایلم هست، بذار آپدیتش کنم.
یه مسافر دیگه: آقا واسه صدتومن ارزش نداره، فشارتو می‌بری بالا! بده بهش بره. من حساب می‌کنم!
راننده: برو خانوم! برو بقیه شو بنداز صندوق صدقات! مسافر درو محکم می‌بنده، می‌گه: برو گم شو! داهاتی! راننده یه آهی می‌کشه می‌گه: ببین چجوری جلو این همه مسافر من‌و سکه‌ی بهار آزادی یه پولم کرد



یک شنبه 29 تير 1392 | 11:45 |
رﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﻭﺳﺘﻢ، ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺎﮐﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ، ﻟﭗ ﺗﺎﺑﺸﻮ
ﮐﻮﺑﯿﺪ ﺭﻭﻣﯿﺰ، ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻟﭙﺘﺎﺑﺘﻮﻥ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ
ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ.
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ : ﭼﺮﺍ؟
ﺩﺧﺘﺮﻩ : ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﻟﭗ ﺗﺎﺏ ﻗﺪﯾﻤﯿﻢ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﯾﺰﻡ!
... ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ : ﺧﺎﻧﻢ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﻣﯿﺸﻪ ﻟﻄﻔﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ
ﺑﺪﯾﻦ؟
-ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻟﭗ ﺗﺎﭘﺎﺷﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ، ﯾﻪ ﻣﻮﺱ ﻫﻢ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ
-ﺭﻭﯼ ﻓﺎﯾﻞ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮﺵ ﺑﺎ ﻣﻮﺱ ﺭﺍﺳﺖ ﮐﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ cut ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ.
- ﻣﻮﺱ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻟﭗ ﺗﺎﺏ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
-ﺑﻌﺪﺵ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻣﻮﺱ ﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻟﭗ ﺗﺎﺏ ﺟﺪﯾﺪﻩ ﻭﺻﻞ ﮐﺮﺩ.
- ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺍﺳﺖ ﮐﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ PASTE ﺭﻭ ﺯﺩ !!!!
.
.
.
.
.
- ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩ ﻣﺮﺩ......!


یک شنبه 28 تير 1392 | 11:40 |

آشپزی سامان گلریز/طنز

آموزش آشپزی:
ماهیتابه تفلون دسینی رو می گذارید روی گاز پنج شعله فردار سینجر که با ضمانت سام الکتریک عرضه میشه، بعد گاز رو با کبریت توکلی روشن کنید، کمی روغن “لادن دوست تو و من” رو بریزید توش، دو تا تلاونگ هم بندازید داخلش، اگر در حین کار خسته شدید از ماساژور شاندرمن استفاده کنید تا غذا حاضر بشه؛ یک سری هم به پیج سایت ما بزنید و بعد از اینکه به دوستانتون هم معرفیش کردید غذا حاضر میشه…همتون رو می سپرم به خدای بزرگ و بیمه ایران و سینا و دانا



پنج شنبه 27 تير 1392 | 17:29 |

مسافر تاکسی آهسته روی شونه  راننده زد چون میخواست ازش یه

سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود

که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ

کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ

حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما

بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت

این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر

عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یه ضربه ی کوچولو آنقدر تو

رو میترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه

که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم… آخه من 25 سال

رانندهی ماشین جنازه کش بودم…!نیشخند



دو شنبه 10 تير 1392 | 21:46 |

سمش پریا هست و یه سالشه، دو ماهه بخاطر عفونتِ شدید بستریه
دکترا ازش قطعِ امید کردن، شما رو به عزیزتون قسم، براش دعا کنین
از طرف : Ali Rasouli پدرِ این کوچولو
لطفاً به اشتراك بزارین تا همه واسش دعا كنن، شاید دعایِ یه دلشکسته بتونه معجزه کنه.

برای همه مریض ها دعا میکنیم تا لباس عافیت بپوشن..برای منم دعا کنید



چهار شنبه 5 تير 1392 | 1:17 |

 چهاربرادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدم های موفقی
 شدند. چند سال بعد، بعد از میهمانی شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی که برای مادر پیرشون که دور از آنها در شهر دیگری
زندگی می کرد ، صحبت میکردند.
 اولی گفت : من خانه بزرگی برای مادرم ساختم.
 دومی گفت : من یک سالن سینمای یکصد هزار دلاری در خانه ساختم.
 سومی گفت : من ماشین مرسدس با راننده تهیه کردم که مادرم به
 سفر بره.
 چهارمی گفت : همه تون میدونید که مادر چه قدر خواندن کتاب مقدس
  را دوستداشت و می دونین که دیگر هیچ وقت نمی تونه بخونه، چون
  چشمهایش خوب نمیبینه. من راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی
 هست که می تونه تمام کتاب مقدس رو از حفظ بخونه. این طوطی با
  کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفته. من تعهد
  کردم برای این طوطی به مدت بیست سال، هر سال صدهزار دلار به
  کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها روبگه و طوطی از حفظ براش می خونه.
برادران دیگر تحت تاثیر سخنان برادر چهارم قرار گرفتند. پس از
 تعطیلات، مادر یادداشت تشکری فرستاد.
 اون نوشت: میلتون( اولی ) عزیز، خانه ای که برایم ساختی خیلی
  بزرگه... من فقط تویک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خانه
 رو تمیز کنم. به هر حال ممنونم.
  مایک ( دومی ) عزیز، تو برای من یک سینمای گرانقیمت با صدای
 دالبی ساختی که گنجایش 50 نفر رو دارد. ولی من همه دوستانمو از
 دست داده ام، همچنین شنواییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام.
 هیچ وقت از آن استفاده نمیکنم، ولی از این کارت ممنون هستم.
 ماروین ( سومی ) عزیز، من خیلی پیرم که به سفر بروم. پس هیچ
 وقت ازمرسدس استفاده نمی کنم. خیلی تند میره اما فکرت خوب بود
 ممنون هستم.
 ملوین ( چهارمی) عزیزترینم، تو تنها پسری هستی که با فکر
 کوچیکت و باهدیه ات منو خوشحال کردی. جوجه ی خیلی خوشمزه ای
 بود ! و من هیچ وقت مزه آن را فراموش نخواهم کرد !



چهار شنبه 5 تير 1392 | 1:14 |

زن : عزیزم تو سیگار می کشی ؟مرد : بله
زن : روزی چقدر ؟
مرد : 3 بسته
زن : پول هر بسته چقدره ؟
مرد : 7000 تومن
زن : چتد ساله سیگار می کشی
مرد : 15 سال
زن : بنابر این اگه هر بسته سیگار 7000 تومن باشه تو هم روزی 3 بسته سیگار بکشی 630000 هزار تومن هر ماه پول سیگار میدی که در یکسال میشه 7560000 تومن درسته ؟
مرد : درسته
زن : اگه تو هر سال این پول رو نگه می داشتی توی 15 سال می شد 113400000 تومن درسته ؟
مرد : درسته
زن : می دونی اگه تو سیگار نمی کشیدی اون باعث می شد پولت هدر نره و الان می تونستی یه بنز بخری ؟
مرد : تو سیگار می کشی؟
زن : نه
مرد : پس اون بنز لعنتیت کجاست؟؟؟؟؟



سه شنبه 4 تير 1398 | 21:51 |

سلام بچه های وبی

خوبیــــــــــن ؟؟

 

 

بچیل وبلاگم نویسنده می پذیرد . نخته سر خط

خب دیگه هر کسی خواست بگــــــــه

 

 

بوس بــــــوس ماچ مــــــــــــــــاچ

 

 

خدافظــــــــــی



شنبه 18 خرداد 1392 | 22:29 |

آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید

سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار می گشت

روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود

من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!

چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی، همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند

زندگی ادامه دارد ...
هیچ وقت پایان نمی گیرد ...

من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!

من ، تو ، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟؟؟!!!



سه شنبه 17 ارديبهشت 1392 | 19:13 |

خوب که با خودم فکر میکنم میبینم


اینهمه نبودنت


اینهمه ند
اشتنت


خیلی هم تقصیر تو نیست !

 


من قانون بازی را بلد نبودم …



سه شنبه 17 ارديبهشت 1392 | 19:8 |

تمام زندگی ام را میدهم که برگردی


و همین که برگشتی بگویم:

 


“دیگر نمی خواهمت گــ ــمــ ــشــ ــو”

 



سه شنبه 17 ارديبهشت 1392 | 19:5 |

فهمیده‌ام که نفرت هم مثل دیگر احساسات


مثل عشق ، قیمت دارد


تنفر را هم نباید خرج هر کسی کرد . . .



یک شنبه 15 ارديبهشت 1392 | 17:5 |

 

 

 

 

 

میخام به یکی خودش

 

 

 

 

 

 

   میدونه کیه بگم با همه

 

 

 

 

 

 

 

  نامهربونیهات بازم میگم

 

 

 

 

 

 

 

 

         دوست دارم

 

 

 

 

 

 

       

 

 

 

 

 

 

      از عشق:

 

 

 

 

 

 

یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

 

 

 

 

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

 

 

 

 

 

 

نظره تو چیه؟

 

 



29 اسفند 1391 | 12:44 |


نـــــه. . !
الــآن نــــه . . !
فعلـــاً دورتــــ شلوغــــه. . !
تنـهــآتـــ کـــ گذاشتنـــ ، یــآدـ من می اٌفتــی . .
اونوقتـــ دیگــه شرمنــدمــ . . .
چون احتمــآلــآً من تنهـــآ نیستمـــ . . .!!!


 

گُفتــــــــ : مَـــرآ فَــرآمــوش كُــטּ

اَمـــآ نَــدآنستـــــ ڪـﮧ اَصــلـاً اَرزش ِ بـﮧ یــآد مـــآنـدَטּ رآ نَــدآشتـــــــ [!]



ميـــ-ـــدونـے چرا بغـــ-ـــل كردن قشنـــ-ـــگﮧ


چوטּ طرف راســـ-ـــتت كـ-ـــﮧ قلب نيســـ-ـــت

هميـــ-ـــشـﮧ פֿـالـــ-ـــيـﮧ


وقتـــ-ـــے بغلـــ-ـــش ميـــ-ـــكنـے

قلـــღــــب اونـﮧ كـ-ـــﮧ پُـــ-ـــرش ميكنـــ-ـــﮧ...

 


�������� ����


29 اسفند 1391 | 12:44 |


 

اگه وقتی میخنده خوشگل تر میشه...

اگه لباساش خیلی بهش می اومدن

اگه صداش بی نظیره....

اگه خندیدنش محشره

اگه بهتون آرامش میده...

اگه میتونه غافلگیرتون کنه

اگه دوست دارین سربه سرش بذارید که بهتون بگه دیوونه

اگه بهش میگید رفتم که نرو گفتنش رو بشنوید

اگه ازش میپرسید دوستم داری تا قربون صدقه تون بره و بگه آره

اگه مهربونه... اگه ماهه... اگه خوبه.... اگه دست هاشو دوست دارید بهش بگید

 

بهش بگید قبل از اینکه دیر بشه ............!

 


�������� ����


29 اسفند 1391 | 12:44 |

به سلامتی سیگارم..،

که حداقل اینو میدونم،

قبل از خودم،

هیچ کس لباش بهش نخورده....

 

 

تنهایی ام را

با کسی قسمت نخواهم کرد

یک بار قسمت کردم

چندین برابر شد..........!

 


�������� ����


29 اسفند 1391 | 12:44 |


 

هـــیچ وقت خـــنده رو ترکـــ نکـــن ؛ چــــون هر کسی ممـــکنه عاشـ ـق خنده

 هات بشه .../.

 

 

حال آدم خراب پرسیدن ندارد


اما ...

دستانش گرفتن دارد.

 

فــــاصـله هـــرچقــــدر هــــم کــــم و کـــوچیـــک بـــــاشه ...

 بـــــازم بــــزرگـــه ؛ به دکمه اســـپــیـــس روی کیبــــوردت نگــــاه کــن ...!!!


مردم شهری که همه در آن می لنگند به کسی که راست راه می رود می خندند . . .



�������� ����


29 اسفند 1391 | 12:44 |


جایی نمانید که مجبور باشند شما را تحمل کنند،

 

جایی بروید که بودنتان را جشن بگیرند...

 


�������� ����


29 اسفند 1391 | 12:44 |

 


 

اونی که الان مال شماست ...

 
هلاک ما بود ..
در حد ما نبود
 
پاسش دادیم به شما ..
 
مبارکتون باشه!
 

 
 

 

 

 

 

دارمـــــ سعــ ـی مـــی کنمــــــ همــــ ـــرنگ جمـــ ــاعـت شومــ ،

آهــ ـای جمـــ ــاعت... میشــود کمکــمـ کنیـد؟؟؟؟؟؟

شمـــ ــا دقیقــــ ــا چـه رنگـی هستیـد ؟ ! !

 

 

 


�������� ����


29 اسفند 1391 | 12:44 |


نه انتظار دارم كسي مرا خوشبخت كند

و

نه اجازه مي دهم كسي مرا بدبخت كند.

برهنه می آئیم
برهنه می بوسیم
برهنه می میریم
با این همه عریانی

هنوز قلب هیچکس پیدا نیست . . .

 


�������� ����


29 اسفند 1391 | 12:44 |

 


حواســت باشـد بانــــو

گــر بــه مـــــردی بــیش از حــدبــها دهــی

دیگر برای داشتنت تلاش نمی کند

نگاهش سرد می شود

کلامش بی روح ، دستانش یخ زده

حرف هایش بوی دل مردگی میگیرد

...و آغوشش بوی هوس


 

 

 

ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﻴﭻ ﺩﺳﺘﻲ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻱ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ ﻧﺒﺎﺵ …

ﺍﺷﮑﻬﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻬﺎﻱ ﺧﻮﺩﺕ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ؛ ﻫﻤﻪ ﺭﻫﮕﺬﺭﻧﺪ !
 

تولد انسان همانند روشن شدن کبریتی است

 

و مرگش خاموشی آن

بنگر در این فاصله چه کردی

گرما بخشیدی ؟

یا سوزاندی . . . ؟


 

 

 


�������� ����


29 اسفند 1391 | 12:44 |

 

 

کهنه فروش تو کوچه مون داد میزد :
کهنه میخریم ، وسایل شکسته و درب و داغون میخریم . . .
بی اختیار فریاد زدم : قلب شکسته ای که روزگاری قیمت داشت هم میخری ؟
گفت : اگر برایت ارزش داشت ، به دست نا اهل و بی لیاقت نمی دادی تا آنرا
 بشکند . . .    

 

 


اشک زن دل  را می ســوزاند ولــی‌ اشــک مرد ، کــــوه را آبــــــ مـــی کـــــــند [!]

 

 


�������� ����


29 اسفند 1391 | 12:44 |


زندگی مثل یه پل قدیمیه

 

به این فكر نكن كه اگه تنها ازش بگذری دیرتر خراب میشه 

به این فكر كن اگه افتادی یكی باشه دستتو بگیره


�������� ����


پنج شنبه 3 اسفند 1391 | 16:38 |

 


 

 

 

 

 

 

داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ، خواندنی و جذاب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

 

 

 

 

 

 

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

 

 

 

 

 

داستان زیبای شاخه گل خشکیده اثر سید مجید بابائی http://Www.k2dastan.persianblog.ir

 

 

 

 

 

 

 

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

 

 

 

 

 

 

 

 

پنج شنبه 3 اسفند 1391 | 16:36 |

 

 

 


 

 

 

 

جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.

 

 

 

 

 

 

 

پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره .

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار می شه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : " وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه .

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

جینی قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه. وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!

 

 

 

 

 

پدر جینی او را خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند.

 

 

 

 

 

یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت : - جینی ! تو منو دوست داری؟ - اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم. - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

نه پدر، اون رو نه! اما می تونم  عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟ - نه عزیزم، اشکالی نداره. پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : "شب بخیر کوچولوی من."

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید: - جینی! تو منو دوست داری؟

 

 

 

 

 

 

اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم. - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده! - نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟ - نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره! و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : "خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی."

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه. جینی گفت : " پدر ، بیا اینجا." ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود. او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!

 

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 


 

 

خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما هدیه بده. به نظرت خدا مهربون نیست ؟! این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودم بیشتر فکر کنم. باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتم که به ظاهر از دست داده بودم اما خدای بزرگ، به جای اونها ، هزار چیز بهتر رو به من داد. یاد مسائلی افتادم که یه زمانی محکم بهشون چسبیده بودم و حاضر نبودم رهاشون کنم، اما وقتی اونها رو خواسته یا ناخواسته رها کردم خداوند چیزی خیلی بهتر رو بهم داد که دنیام رو تغییر داد

 



یک شنبه 22 بهمن 1391 | 17:24 |

 

 

یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و ۴ تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه.
وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه.
این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره…..

 

 

 

 

یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین. بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و
رودخانه و. .
خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون.

 

یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره. مرده میپرسه: ” اون
گربه کره خر خونس؟” زنش می گه آره. مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!!

 

 

 

 



یک شنبه 22 بهمن 1391 | 17:24 |

 

 

 

بینیش انگار شکسته بود و خون زیادی از روی لبها و چانه هایش به روی زمین می ریخت  , زخم عمیقی قسمتی از صورتش را پوشانده بود ,اطراف چشمش حسابی  ورم کرده وخون آلود بود , به سختی می شد مردمک چشمانش را دید , مرد  سعی کرد صورتش را جلوتر ببرد تا بلکه بهتر بتواند مردمک چشمانش را ببیند ,چند لحظه ای خیره شد ,احساس کرد چند نفر از رو برو سنگ پرتاب می کنند و شاید باخنده هم حرفی را تکرار می کردند , بغض گلوی مرد را می فشرد  و خواست تا صورتش را نوازش کند , همینطور که دستانش را به طرف صورت زن می برد, پیش گوشش صدایی  شنید

ببخشید ... ببخشید آقا به تابلوها دست نزنید .

 



یک شنبه 8 بهمن 1391 | 20:30 |

آدمین ( من ) ناراحته !!

 

 

چرا وقتا میاین نظر نمی ذارین ؟؟ حــــــان ؟؟

دیگه دوستتون ندارم

 

ممنون از دوستایی که نظر دادن واقعا خوشحالم کردن ....

اگر نظر نذارین من می دونم با شما ها ....

 



یک شنبه 8 بهمن 1391 | 20:28 |

مامان، اجازه هست ابروهـــــامو بر دارم؟ -نع!!
مامان، اجازه هست موهــــامو قهوه اي کنم؟ -نع!!
مامان، اجازه هست تونیک صورتی بپــــوشم؟ -نع!!
مامان، اجازه هست مثل باربی آرایش کنم؟ -نع!!
مامااااان یعنی چی که همش میگی نع... من 18 سالم شده ها!!!!
.
.
.
.
.
.
.

مامان : اَه كامران، خفه میشی؟ یا خفت کنم پسرم ؟!!! :|:|:|

 



یک شنبه 8 بهمن 1391 | 20:21 |

ری‌لی‌شن: رابطه دو نفر که دوطرفه باشد و همه چیز خوب پیش برود.

ری‌لی‌ماسه: وقتی رابطه دو نفر به خاطر مشکوک بودن یکی از آنها به کندی پیش می‌رود.

ری‌لی‌سیمان: یکی از دو نفر به اون یکی چسبیده و نمی‌خواهد ولش کند.  

ری‌لی بتون: دو نفر تا آخرش روی هم حساب می‌کنند و قصد جدایی ندارند.

ری‌لی‌سنگ: رابطه‌ای که موانع متعدی جلوی راه دو طرف می‌گذارد.

ری‌لی‌جن: وقتی یکی دل دیگری را با توسل به طلسم و دعا به دست آورده باشد.

ری‌لی‌آهن: هر دو نفر به یکدیگر اعتماد کامل دارند.

ری‌لی‌‌چوب: وقتی هر دو طرف همه «دووشواری»‌های رابطه را تحمل می‌کنند تا با هم بمانند.

ری‌لی‌یونولیت: رابطه‌ای که با دروغ و کلک شکل گرفته و خیلی زود هم نابود می‌شود.

ری‌لی‌طلا: وقتی یکی از طرفین مجبور است رابطه را با خریدن مداوم هدیه و یادگاری و کادو نگاه دارد و حفظ کند.

ری‌لی‌بتادین: وقتی یکی از طرفین در رابطه جر خورده، اما به هر علتی مجبور است تا مسیر را ادامه دهد.

ری‌لی‌‌پنیر: دو نفر به نرمی با یکدیگر مشغول هستند و تعهدی به هم ندارند.

ری‌لی‌روغن: وقتی بابای یکی از طرفین پولدار باشد.

ری‌لی‌‌ماست: وقتی یکی از دو طرف شل است و رابطه به آهستگی پیش می‌رود و امیدی هم به نتیجه‌بخش بودن آن نیست.

بگو تا حالا کدومشو تجربه کردی؟



پنج شنبه 5 بهمن 1391 | 13:50 |

پیر مرد عاشق به زنش گفت : بیا یادی از گذشته های دور کنیم . من میرم توکافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم

حرفای عاشقونه بزنیم ......

پیرزن قبول کرد.

فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.


وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.

ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!!

 



سه شنبه 3 بهمن 1391 | 14:19 |

داستان رمز دار

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

�������� ����


سه شنبه 3 بهمن 1391 | 14:18 |

 

یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :


عزیزم چند روزه مادر بزرگت موبایلشو جواب نمیده . هرچی اس ام اس 

هم براش میزنم


باز جواب نمیده . آنلاین هم نشده چند روزه . نگرانشم .


چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .


شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم .


قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون

بریم دیزین اسکی .


مادرش گفت : یا با زبون خوش میری . یا میدمت دست داداشت گوریل

انگوری لهت کنه .


شنل قرمزی گفت : حیف که بهشت زیر پاتونه . باشه میرم .


فقط خواستین برین بهشت کفش پاشنه بلند نپوشین .


مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بیان.


می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون .


شنل قرمزی گفت : من که گفتم از این پسر لوس دکتر خوشم نمیاد .


یا رابین هود یا هیچ کس . فقط اون و می خوام .


شنل قرمزی با پژوی ۲۰۶ آلبالوئی که تازه خریده از خونه خارج میشه .


بین راه حنا دختری در مزرعه رو میبینه .


شنل قرمزی: حنا کجا میری ؟؟؟


حنا : وقت آرایشگاه دارم . امشب یوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن .


شنل قرمزی: ای نا کس حالا تنها میپری دیگه !!


حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در

آوردی .


بهت گفتن شب بمون گفتی مامانم نگران میشه . بچه ها شاکی شدن

دعوتت .نکردننیشخند

 

 

شنل قرمزی: حتما اون دختره ایکبری سیندرلا هم هست ؟؟؟


حنا : آره با لوک خوش شانس میان .


شنل قرمزی: برو دختره …………………………………….


( به علت به کار بردن الفاظ رکیک غیر قابل پخش بود )


شنل قرمزی یه تیک آف میکنه و به راهش ادامه میده .


پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!!


ماشینا جلوش نگه میداشتن اما به توافق نمی رسیدن و می رفتن .


میره جلو سوارش میکنه .


شنل قرمزی : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!!


نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه .


با اون مرتیکه …… راه افتادیم دنبال ننه فلان فلان شدمون .


شنل قرمزی: اون که هاج زنبور عسل بود .


نل : حالا گیر نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرین رفت

گرفتش .


این دختره پرین هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بیرون .


زندگی هم که خرج داره . نمیشه گشنه موند .


شنل قرمزی : نگاه کن اون رابین هود نیست ؟؟؟؟ کیف اون زن رو قاپید

.
نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کیف قاپی

.
جان کوچولو و بقیه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند میکنن .


شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!!!!


نل : اون دوتا رو هم ببین پت و مت هستن . سر چها راه دارن شیشه

ماشین پاک


می کنن .


دخترک کبریت فروش هم چهار راه پائینی داره آدامس میفروشه .


شنل قرمزی : چرا بچه ها به این حال و روز افتادن ؟؟؟؟


نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتیول شد .


بچه مایه دار شدی . بقیه همه بد بخت شدن .


بچه های این دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چیه .


شخصیتهای محبوبشون شدن دیجیمون ها دیگه با حنا و نل و یوگی و

خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن .
 

 



چهار شنبه 20 دی 1391 | 16:41 |

چنین گفت رســتم به سهـــراب یل*****که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل

 

 

مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود****دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود

 

شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت*****بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت

 

اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود****که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود

 

رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب*****که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب

 

اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم*****دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم

 

چوشوهر دراین مملکت کیمــیاست****زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست

 

خودت را مکن ضــــایع از بهــراو****به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو

 

دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس*****فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس

 

توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی*****چرا رشــته ات را پزشـکی زدی

 

من ازگـــــــــور بابام، پول آورم******که هــرترم، شهـریه ات را دهـم

 

من از پهلــــــوانانِ ­ پیــشم پـــسر*****ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر

 

چو امروزیان،وضع من توپ نیست****بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست

 

 

به قبـض موبایلت نگـه کرده ای******پــدر جــــد من را در آورده ای

 

مسافر برم،بنـده با رخش خویش*****تو پول مرا می دهی پای دیـــش

 

مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود*****که دور از من اینگونه لوست نمود

 

چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر*****بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر

 

ولـی درس و مشق مرا بی خیـال*****مزن بر دل و جان من ضــد حال

 

اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم***ازآن به که یک وقت دپرس شــویم