|
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش … طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد … مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه … توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت … مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت! ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﻋﻘﺮﺑﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﺏ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﯿﺰﻧﺪ،ﺍﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻋﻘﺮﺑ ﺮﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺮﺏ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ . مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند. مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید. نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟ وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟ مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم. وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟ مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی… وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟ مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم این همه گرفتاری دارید… وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام، شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
یه خانومی واسه تولد شوهرش پیشنهاد داد که برن یه رستوران خیلی شیک ... وقتی رسیدن به رستوران , دربون رستوران گفت: سلام بهروز جان ... حالت چطوره ؟؟؟ زنه یه کم غافلگیر شد و به شوهره گفت : بهروز , تو قبلا اینجا بودی ؟؟ شوهر: نه بابا این یارو رو توی باشگاه دیده بودم ... وقتی نشستن , گارسون اومد و گفت : همون همیشگی رو بیارم ؟؟؟ زنه یه مقدار ناراحت شد و گفت : این از کجا میدونه تو چی میخوری ؟؟؟ شوهر : اینم توی همون باشگاه بود یه بار وقت خوردن غذا منو دید ... خواننده رستوران از پشت بلندگو گفت : سلام بهروز جان ... آهنگ مورد علاقتو میخونم برات .... زنه دیگه عصبانی شد و کیفشو برداشت از رستوران اومد بیرون. شوهره دوید دنبالش . زنه سوار تاکسی شد .... بهروز جلو بسته شدن در تاکسی رو گرفت و خواست توضیح بده که حتما اشتباهی پیش اومده و منو با یکی دیگه اشتباهی گرفتن .... زنه سرش داد زد و انواع فحشا رو بهش داد ... یهو راننده تاکسی برگشت گفت : بهروز...! اینی که امشب مخشو زدی خیلی بی ادبه ها ....!! راننده: آقا لطفاً پول خورد بدین! ربع سکه! نیم سکه! ندارین؟… آموزش آشپزی: مسافر تاکسی آهسته روی شونه راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یه ضربه ی کوچولو آنقدر تو رو میترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم… آخه من 25 سال رانندهی ماشین جنازه کش بودم…!
سمش پریا هست و یه سالشه، دو ماهه بخاطر عفونتِ شدید بستریه برای همه مریض ها دعا میکنیم تا لباس عافیت بپوشن..برای منم دعا کنید
چهاربرادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدم های موفقی
زن : عزیزم تو سیگار می کشی ؟مرد : بله سلام بچه های وبی خوبیــــــــــن ؟؟
بچیل وبلاگم نویسنده می پذیرد . نخته سر خط خب دیگه هر کسی خواست بگــــــــه
بوس بــــــوس ماچ مــــــــــــــــاچ
خدافظــــــــــی
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار سال های آخر دبیرستان بود من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم روزنامه چاپ شده بود من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم من آن روز خوشحال تر از آن بودم چند سال گذشت من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم وقت قضاوت بود من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!! من ، تو ، او اما من و تو اگر به جای او بودیم خوب که با خودم فکر میکنم میبینم
تمام زندگی ام را میدهم که برگردی
فهمیدهام که نفرت هم مثل دیگر احساسات
میخام به یکی خودش
میدونه کیه بگم با همه
نامهربونیهات بازم میگم
دوست دارم
از عشق:
یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
نظره تو چیه؟
گُفتــــــــ : مَـــرآ فَــرآمــوش كُــטּ اَمـــآ نَــدآنستـــــ ڪـﮧ اَصــلـاً اَرزش ِ بـﮧ یــآد مـــآنـدَטּ رآ نَــدآشتـــــــ [!]
ميـــ-ـــدونـے چرا بغـــ-ـــل كردن قشنـــ-ـــگﮧ
�������� ����
اگه وقتی میخنده خوشگل تر میشه... اگه لباساش خیلی بهش می اومدن اگه صداش بی نظیره.... اگه خندیدنش محشره اگه بهتون آرامش میده... اگه میتونه غافلگیرتون کنه اگه دوست دارین سربه سرش بذارید که بهتون بگه دیوونه اگه بهش میگید رفتم که نرو گفتنش رو بشنوید اگه ازش میپرسید دوستم داری تا قربون صدقه تون بره و بگه آره اگه مهربونه... اگه ماهه... اگه خوبه.... اگه دست هاشو دوست دارید بهش بگید
بهش بگید قبل از اینکه دیر بشه ............!
�������� ���� به سلامتی سیگارم..، که حداقل اینو میدونم، قبل از خودم، هیچ کس لباش بهش نخورده....
تنهایی ام را با کسی قسمت نخواهم کرد یک بار قسمت کردم چندین برابر شد..........!
�������� ����
هـــیچ وقت خـــنده رو ترکـــ نکـــن ؛ چــــون هر کسی ممـــکنه عاشـ ـق خنده هات بشه .../.
حال آدم خراب پرسیدن ندارد
فــــاصـله هـــرچقــــدر هــــم کــــم و کـــوچیـــک بـــــاشه ... بـــــازم بــــزرگـــه ؛ به دکمه اســـپــیـــس روی کیبــــوردت نگــــاه کــن ...!!!
مردم شهری که همه در آن می لنگند به کسی که راست راه می رود می خندند . . .
�������� ����
جایی نمانید که مجبور باشند شما را تحمل کنند،
جایی بروید که بودنتان را جشن بگیرند...
�������� ����
اونی که الان مال شماست ...
دارمـــــ سعــ ـی مـــی کنمــــــ همــــ ـــرنگ جمـــ ــاعـت شومــ ،
آهــ ـای جمـــ ــاعت... میشــود کمکــمـ کنیـد؟؟؟؟؟؟ شمـــ ــا دقیقــــ ــا چـه رنگـی هستیـد ؟ ! !
�������� ����
نه انتظار دارم كسي مرا خوشبخت كند و نه اجازه مي دهم كسي مرا بدبخت كند. برهنه می آئیم
�������� ����
حواســت باشـد بانــــو گــر بــه مـــــردی بــیش از حــدبــها دهــی دیگر برای داشتنت تلاش نمی کند نگاهش سرد می شود کلامش بی روح ، دستانش یخ زده حرف هایش بوی دل مردگی میگیرد ...و آغوشش بوی هوس
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﻴﭻ ﺩﺳﺘﻲ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻱ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ ﻧﺒﺎﺵ …
و مرگش خاموشی آن بنگر در این فاصله چه کردی گرما بخشیدی ؟ یا سوزاندی . . . ؟
�������� ����
اشک زن دل را می ســوزاند ولــی اشــک مرد ، کــــوه را آبــــــ مـــی کـــــــند [!]
�������� ����
زندگی مثل یه پل قدیمیه
به این فكر نكن كه اگه تنها ازش بگذری دیرتر خراب میشه به این فكر كن اگه افتادی یكی باشه دستتو بگیره �������� ����
داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ، خواندنی و جذاب
پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است
حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید
قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .
تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،
با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .
جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.
پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره .
مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار می شه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : " وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه .
جینی قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.
بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه. وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز میکرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!
پدر جینی او را خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند.
یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت : - جینی ! تو منو دوست داری؟ - اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم. - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
نه پدر، اون رو نه! اما می تونم عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟ - نه عزیزم، اشکالی نداره. پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : "شب بخیر کوچولوی من."
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید: - جینی! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم. - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده! - نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟ - نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره! و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : "خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی."
چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه. جینی گفت : " پدر ، بیا اینجا." ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.
پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود. او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!
خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما هدیه بده. به نظرت خدا مهربون نیست ؟! این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودم بیشتر فکر کنم. باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتم که به ظاهر از دست داده بودم اما خدای بزرگ، به جای اونها ، هزار چیز بهتر رو به من داد. یاد مسائلی افتادم که یه زمانی محکم بهشون چسبیده بودم و حاضر نبودم رهاشون کنم، اما وقتی اونها رو خواسته یا ناخواسته رها کردم خداوند چیزی خیلی بهتر رو بهم داد که دنیام رو تغییر داد یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و ۴ تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه. یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین. بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره. مرده میپرسه: ” اون بینیش انگار شکسته بود و خون زیادی از روی لبها و چانه هایش به روی زمین می ریخت , زخم عمیقی قسمتی از صورتش را پوشانده بود ,اطراف چشمش حسابی ورم کرده وخون آلود بود , به سختی می شد مردمک چشمانش را دید , مرد سعی کرد صورتش را جلوتر ببرد تا بلکه بهتر بتواند مردمک چشمانش را ببیند ,چند لحظه ای خیره شد ,احساس کرد چند نفر از رو برو سنگ پرتاب می کنند و شاید باخنده هم حرفی را تکرار می کردند , بغض گلوی مرد را می فشرد و خواست تا صورتش را نوازش کند , همینطور که دستانش را به طرف صورت زن می برد, پیش گوشش صدایی شنید ببخشید ... ببخشید آقا به تابلوها دست نزنید . آدمین ( من ) ناراحته !!
چرا وقتا میاین نظر نمی ذارین ؟؟ حــــــان ؟؟ دیگه دوستتون ندارم ممنون از دوستایی که نظر دادن واقعا خوشحالم کردن .... اگر نظر نذارین من می دونم با شما ها ....
پیر مرد عاشق به زنش گفت : بیا یادی از گذشته های دور کنیم . من میرم توکافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم ...... پیرزن قبول کرد. داستان رمز دار یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت : هم براش میزنم بریم دیزین اسکی . انگوری لهت کنه . آوردی . دعوتت .نکردن شنل قرمزی: حتما اون دختره ایکبری سیندرلا هم هست ؟؟؟ گرفتش . . . ماشین پاک خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن .
چنین گفت رســتم به سهـــراب یل*****که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل
مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود****دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود
شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت*****بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود****که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب*****که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم*****دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم چوشوهر دراین مملکت کیمــیاست****زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست خودت را مکن ضــــایع از بهــراو****به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس*****فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی*****چرا رشــته ات را پزشـکی زدی من ازگـــــــــور بابام، پول آورم******که هــرترم، شهـریه ات را دهـم من از پهلــــــوانانِ پیــشم پـــسر*****ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر چو امروزیان،وضع من توپ نیست****بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست به قبـض موبایلت نگـه کرده ای******پــدر جــــد من را در آورده ای مسافر برم،بنـده با رخش خویش*****تو پول مرا می دهی پای دیـــش مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود*****که دور از من اینگونه لوست نمود چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر*****بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر ولـی درس و مشق مرا بی خیـال*****مزن بر دل و جان من ضــد حال اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم***ازآن به که یک وقت دپرس شــویم |